قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

جاده ای خواهم...
از برای قدم زدن با تو؛
تنها...
بی حضور یک نفر با قیافه ای غمگین؛
تا تو را بینم اندر خیال و قلب خودم؛
با تو گویم هرآنچه در آن هست؛
گاهکی آرام، گاهکی نالان، گاهکی از تمام عمق وجود
جامه ی دنیوی ز تن بدرم؛
وز برای تو رخت بندگی سازم؛
تا بمانی همیشه یاور من؛
هر کجا هستم، هر کجا توانم رفت، هر کجا بمن اراده کنی

طبقه بندی موضوعی
۰۹
بهمن



باران می بارد...
شب می رود...
نوری از آسمان شروع به تابش می کند و عالم را فرا می گیرد!
عالمی در آغوش عبدالله!
روزی که بهشت بر زمین جاری شد!
و زندگی حقیقی در عروق جهان جریان پیدا کرد!
او آمد!!!
او که با آمدنش چشم همه را روشن کرد!
آرزوی زهرا بود این پسر که که دمی بیشتر در سایه او آرام گیرد!
امشب همه دعوتن؛ از آسمان و زمین و همه عالم؛همه میایند تا به آمنه تبریک گویند
دوران تباهی و خاموشی و جهل تمام شد!
محمد آمد!!!
عیدتان مبارک!!!



......................
+کاش امشب دمی در مدینه بودم؛تنهای تنها،فقط تو بودی و من و خانواده ات که تمام عشق منن؛بدون مزاحم،بدون اعراب متعصب جاهلی و وهابیون...
+آرزو به دلم موند که یه بار، فقط یه بار ضریحت رو در اغوش بکشم و تا می تونم اشک شوق بریزم!شوق حضور در حضورت!شاید دیگر نتوانم زائر مدینه شوم!
+کاش مهدی زودتر بیاید و با او به تو بپیوندیم!
+جهان را آذین ببندید؛امشب شب نور افشانی آسمانها و زمین است
+امشب شب صلوات است: بر محمد آل او صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم





  • علی اکبر
۰۹
بهمن

دنیا درست عین یک بستنی دل نبستنی است

 تا می خواهی عاشقش شوی آب شده است


  • علی اکبر
۰۹
بهمن

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟

  • علی اکبر
۰۸
بهمن

جاذبه سیب ، آدم را به زمین زد

و جاذبه زمین ، سیب را .

فرقی نمیکند؛

سقوط ، سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست

به جاذبه ای می اندیشم  که پروازم میدهد ،

خدا ...


  • علی اکبر
۰۸
بهمن

            

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشت با تلفن حرف میزد و برای طرف شاخ و شونه میکشید که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزد که دید یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید

مرد در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشت داد میزد و هی هیچی نمیگفت به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرش لبریز شد و سرشو آورد از پنجره بیرون و با فریاد گفت: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! مرد وقتی چشماشو دید ناخودآگاه ساکت شد! نفهمید چرا یک دفعه زبونش بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمید!

ساکت که شد و دست از قدرت نمایی  برداشت، دخترک اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره

دیگه نمیشنید و تو دلش میگفت: خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیشو فهمیده بود! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهش زده بود، توان بیان رو ازش گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزششو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونش ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومد چیزی بگه، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازش دور شد! اون حتی بهش آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهش زد روی قلبش بود! چه قدرتمند بود!

  • علی اکبر
۰۷
بهمن


یک رنگ که باشی

زود چشمشان را میزنی!

خسته میشوند از رنگ تکراریت

این روزها

دوره ،دوره تلخ رنگین کمان هاست!!!


  • علی اکبر
۰۷
بهمن

الرِّیاءُ شَجرَةٌ لاتُثْمرُ إِلاَّ الشِّرْک الْخَفی، وأَصلُها النِّفاقُ!

ریا و ظاهر سازى، درخت (شوم و تلخى) است که میوه اى جز شرک خفى ندارد

و اصل و ریشه آن نفاق است.

 امام صادق(علیه السلام)


  • علی اکبر
۰۷
بهمن

                                       

سلام!کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟خداجون چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کند...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند،تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

  • علی اکبر