قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

جاده ای خواهم...
از برای قدم زدن با تو؛
تنها...
بی حضور یک نفر با قیافه ای غمگین؛
تا تو را بینم اندر خیال و قلب خودم؛
با تو گویم هرآنچه در آن هست؛
گاهکی آرام، گاهکی نالان، گاهکی از تمام عمق وجود
جامه ی دنیوی ز تن بدرم؛
وز برای تو رخت بندگی سازم؛
تا بمانی همیشه یاور من؛
هر کجا هستم، هر کجا توانم رفت، هر کجا بمن اراده کنی

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک» ثبت شده است

۲۷
آبان

پدر آمد از راه

دست هایش خالی

کودکان چشم به دستان پدر…

سفره خالی را پدر از پنجره بیرون انداخت

سفره قلبش را

... ... بار دیگر گسترد!

بچه ها آن شب هم

مثل دیگر شبها

یک شکم سیر محبت خوردند


حالا که علی نیست مگر ما بچه شیعه ها مردیم؟

به فکر کودکان گرسنه هم باشیم

  • علی اکبر
۱۹
آبان

امروز کسی از من پرسید چند سال داری

گفتم روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم

کودکی چند ساله ام !!!


  • علی اکبر
۳۱
شهریور


از چه بگویم؟ از دل پر ز خونم یا اشک های مادری که در انتظار لبخند کودکش اشکش بر گونه اش خشک شده و نمی تواند حتی جانش را فدایش کند؟ آه تو ای خدای مهربانی ها....
  • علی اکبر