قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

جاده ای خواهم...
از برای قدم زدن با تو؛
تنها...
بی حضور یک نفر با قیافه ای غمگین؛
تا تو را بینم اندر خیال و قلب خودم؛
با تو گویم هرآنچه در آن هست؛
گاهکی آرام، گاهکی نالان، گاهکی از تمام عمق وجود
جامه ی دنیوی ز تن بدرم؛
وز برای تو رخت بندگی سازم؛
تا بمانی همیشه یاور من؛
هر کجا هستم، هر کجا توانم رفت، هر کجا بمن اراده کنی

طبقه بندی موضوعی

۵۴ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
آبان

به دست هایش که رسید مداد رنگی را محکم تر فشار داد و زیر لب گفت:

" دیگه هیشکیه هیشکی نمی تونه دستات رو بِبُره ..."

  • علی اکبر
۲۹
آبان

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای نا هموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش هستی می پیچید

کلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت

فکر می کرد در دایره ی قسمت ، نازیبایی ها تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود وبا خودش گفت: " کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود" پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند

خدا گفت: " عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.سیاه کوچکم ! بخوان . فرشته ها منتظرند

ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت: " تو سیاهی ، سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی.آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن" و کلاغ باز خاموش بود

خدا گفت : " بخوان! برای من بخوان، این منم که دوستت دارم"سیاهی ات را و خواندنت را

و کلاغ خواند

این بار عاشقانه ترین آوازش را

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد

  • علی اکبر
۲۹
آبان

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید:

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!


  • علی اکبر
۲۸
آبان

روزی روزگاری عقاب به خورشید گفت:تو چرا وقتی می تابی به همه می تابی؟خورشید گفت:پس چه کار  کنم؟خورشیدم دیگه.عقاب گفت:خودت رو حروم چیزای بی ارزش نکن.به لجن زار و آدمای بدو زشت و جاهای کثیف و...دیگه نتاب در عوض فقط به آدمای خوب و زیبا ،به کوه های پربرف و مرتفع و جنگل های قشنگ بتاب.اینان که ارزش نور تو رو دارن.خورشید گفت:عقاب من اصلا نمی دونم تو داری راجع به چی حرف می زنی بهتره با هم بریم اونجایی که من هر روز ازش می تابم و تو همه  اینایی که گفتی رو اونجا بهم نشون بدی.

عقاب پذیرفت و سوار خورشید شد و رفتن تا رسیدن به جایگاه هر روز خورشید وقتی رسیدن:خورشید گفت:خوب حالا بگو ببینم اینایی که میگی چی هستن؟کجان؟ عقاب یه نگاهی کرد و یکدفعه شاکی شد و گفت:این چه کاریه؟!من که اینجا غیراز یک توپ گرد آبی چیزی نمی بینم چه جوری از اینجا می تابی؟خورشید خندید و گفت:عقاب عزیز من خورشیدم و کارم تابیدن .برام فرقی نمی کنه که به کی یا کجا بتابم فقط مهم اینه که تازنده ام بی استراحت بتابم و خدمت کنم !خدا منو اینجا گذاشته تا هیچی نبینم که یک موقع دچار تصور تو نشم و در خدمت بی چشمداشتم خللی ایجاد نشه!از این بالا بدی و خوبی ،زشتی و زیبایی دیگه معنا نداره اینجا فقط تابیدن و بخشیدن معنی داره.اینا مال اونجاییه که تو پرواز میکنی.

دوست عزیزم افق دید تو به آدما مثل عقابه یا خورشید؟فکر نمی کنی ما شدیم مصداق عقاب و خدا مثل مخلوقش خورشید همیشه بخشنده؟

برای محبت کردن دنبال خوبی ها در دیگران نگردیم زیرا تنها دلیل خوبی کردن خوب بودنه!

  • علی اکبر
۲۷
آبان

                 

حسین زبان باز نمی کرد. کمی دیر شده بود. 

محمد می خواست نماز بخواند. تکبیر گفت. 

حسین هم خواست بگوید اما نتوانست. 

محمد دوباره تکبیر گفت. حسین بازهم نتوانست درست بگوید. 

محمد هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید آلله اکبر. 

از آن روز هفت تکبیر برای شروع نماز مستحب شد...

(برگرفته از کتاب « آفتاب بر نی » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)

  • علی اکبر
۲۷
آبان

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست”. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد

  • علی اکبر
۲۷
آبان

پدر آمد از راه

دست هایش خالی

کودکان چشم به دستان پدر…

سفره خالی را پدر از پنجره بیرون انداخت

سفره قلبش را

... ... بار دیگر گسترد!

بچه ها آن شب هم

مثل دیگر شبها

یک شکم سیر محبت خوردند


حالا که علی نیست مگر ما بچه شیعه ها مردیم؟

به فکر کودکان گرسنه هم باشیم

  • علی اکبر
۲۶
آبان

برکت پروردگار مثل باران است .

اگر میبینی خیس نمیشوی جایت را عوض کن...


  • علی اکبر