قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

روزی که او بر من تابید، زندگی را آموختم

قطره ای که بر زمین چکید...

جاده ای خواهم...
از برای قدم زدن با تو؛
تنها...
بی حضور یک نفر با قیافه ای غمگین؛
تا تو را بینم اندر خیال و قلب خودم؛
با تو گویم هرآنچه در آن هست؛
گاهکی آرام، گاهکی نالان، گاهکی از تمام عمق وجود
جامه ی دنیوی ز تن بدرم؛
وز برای تو رخت بندگی سازم؛
تا بمانی همیشه یاور من؛
هر کجا هستم، هر کجا توانم رفت، هر کجا بمن اراده کنی

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچه ها» ثبت شده است

۰۴
آذر

محرم که فرا میرسه بازار نذری دادن ها هم خیلی گرم میشه. حکمت غذای نذری چیه که حتی آدمهای سیر هم سرش دعوا می کنند؟! نمیگم غذا نذر امام حسین کردن ایرادی داره. اتفاقا باید همه ی زندگیمون را نذر امام حسین علیه السلام و فرزندانش بکنیم.

امّا بعضی وقتا بعد از مراسم عزاداری وقتی می بینم خانم های عزاداری که تا چند دقیقه پیش داشتد برای امام حسین علیه السلام می زدند توی سر و سینه شون و ضجّه می زدند ، چطور برای یک غذای اضافی به جون هم می افتند و فحش و ناسزاهایی بار همدیگه می کنند که ...

لا إلا إلّا الله ...

راستش اون لحظه پیش خودم تصوّر می کنم وقتی به مجلس ختم عزیزی بریم به هر چیزی می تونیم فکر کنیم إلّا غذا. اصلا کی روش میشه جلوی صاحب عزا که دم در ایستاده عزاداران را بدرقه میکنه سر یه قاشق غذا دعوا کنه !

پس چرا خیلی ها اینطور حرمت مجلس عزا را می شکنند ؟!

کاش این غذاهای نذری را ببرند مناطق فقیر نشین شهر بین خانواده های فقیری که محتاج یک لقمه نون شب هستند پخش کنند. وقتی یک بچه ی گرسنه که چند وقته رنگ غذای خوب را ندیده ببینه از طرف امام حسین علیه السلام براش چه غذای لذیذی آوردند چقدر خوشحال میشه!

به نظرتون اون بچه دیگه یادش میره چه کسی اون لطف بزرگ را در حقّش کرده ؟

مجالسی رفتم که به جز خرما و چای پذیرایی دیگه ای نداشته ولی اونقدر صفا توش بوده که آدم هیچ وقت اون حس و حال معنوی را جای دیگه درک نکرده.

چه اشکالی داره پذیرایی عزاداری هامون خرما باشه و غذایی که نذر کردیم را ببریم به کسانی بدیم که خدا هم به شاد کردن اونها راضیه؟

 چه بشری هستیم ما؟!

خودمون سیر هستیم و از شکم گرسنه ها هیچ خبر نداریم !

خدا یااااااااا خودت به ما رحم کن .


  • علی اکبر
۳۰
آبان

به دست هایش که رسید مداد رنگی را محکم تر فشار داد و زیر لب گفت:

" دیگه هیشکیه هیشکی نمی تونه دستات رو بِبُره ..."

  • علی اکبر